آنگاه یکی از سخنوران شهر او را گفت: بر ما از آزادی بخوان.
و او چنین فرمود:
به آستان فراخ دروازه ی این شهر و در حصار تنگ دیوارهای خانه ی تان خود به چشم دیده ام ، که بر خاک افتاده اید و آزادی خود سجده می کنید و می پرستید.
هم به سان بردگانی که سر به درگاه ستمگری سایند و به تکریم ، ثنای او گویند که بر جانشان ستیزد و خون شان بریزد.
من آزاد ترین مردمان را دیده ام ، نشسته در خلوت محراب یا ایستاده در صلابت شاه نشین قصر ، که آزادی شان را چونان یوغی بر گردن نهاده اند و چون دستبندی بر دست.
و مرا به درد ، خون می رود از دل که نیک می دانم آزادی هم بدان هنگام فرا چنگ آید که چون آرمانی به دل نشیند و در دست اراده ی آدمی چون شمشیری فراز شود.
شما به کمال آزادید آنگاه که درنگ کنید تا نام آزادی بگویید و ماننده ی مقصدی مقدس ، سخن از او برانید.
و آزادید آن زمان که روزهایتان عاری از اندیشه نباشد و شب هایتان خالی از اراده و درد.
و باز آزاده تر آن روز که این همه ، زندگی را از هر سوی در بند گرفته باشند و احاطه کرده باشند ، لیکن شما برهنه و بی لجام ، پا فراکشیده و فراز شوید و بر آینده.
و از شبان و روزان خویش چگونه بر شوید ، مگر که سلسله ها بگسلید ، آن زنجیر ها که در پگاه خام ادراک ، بر بلوغ اندیشه های سترگ نیمروزی عمر خویش نهادید.
و زنهار! آنچه آزادی نام دهید ، خود سخت ترین زنجیر باشد ، گرچه حلقه هایش در پرتوی خورشید بدرخشند ، و برق آن چشم هاتان خیره کند.
درد است نقابی سنگین بر چهره ی جان و حجابی ضخیم بر خویشتن خویش ، و آزادی آن است که این حجاب بدرید و آن نقاب برگیرید.
اگر تصویر شوم تقدیر است که می بایدتان شست ، یا قضای ناروای محتوم ، باری ، سیاهی فرمانی است که به دست خویش بر پیشانی خود نگاشته اید.
و نابودی آن میسر نشود اگر تمامی اوراق کتابهای قانون به شعله های سرکش آتش بسوزید ، و ذهن تمامی دادرسان شهر به دریایی آب زلال بشویید.
به سرنگونی این سلطان ستمگر اگر بنا دارید ، باریک بنگرید ، آنچه باید نخست فرو پاشید ، بنیاد اورنگ اوست که با درون شما برپای کرده است.
آری هیچ ستمکاری به سرفرازان و آزادگان حکومت نکند الا که آنان در جان خویش ، پنهان به شولای آزادی ، ستمکار باشند ، یا به سرفرازی خود شرمسار.
در سینه اگر سوز غمی ، در ذهن اگر وسواس اندیشه ای که فرو بایدش فکند ، همه اندوه و گمان ، سودایی ست که خود برگزیده اید نه تحمیل تقدیر.
و باز چون هراسی به دل نشیند و آهنگ نابودی آن کنید ، همه وحشت و وهم را ریشه در روح است و جای در جان و نه با اختیار دست های آن که می ترسد.
و دیگر سخن این است که این همه نقش خیال اند ، در امتداد هستی انسان : آن را که مشتاقید و آن را که دل اندر اوی ، آن که عزیز است و آن که مذموم ، آنچه به آرزو طلب کنید و آنچه که بیزار به دور افکنید . و اینان نیمی به هم آغشته اند و نیم دور ، اما جدایی شان نباشد ، و همانند سایه و نور در وادی عمرتان گذر کنند ، به تداوم پیوندی پایدار.
و چون سایه ای رنگ بازد و نابود شود ، گام های نور درنگ کنند و خود سایه شوند روشنایی دیگری را.
و اینچنین است آزادی شما ، که چون پایبند خود واگذارد ، آزادی برتری را زنجیر اسارت شود.
پیامبر
جبران خلیل جبران
پ ن: چقدر خوبه این کتاب پیامبر...
نسیم کوهسار...برچسب : نویسنده : 1nasimkoohsarph72 بازدید : 179