هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع!
دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش گرفتم و چرت زدم و بعدش رفتم دانشکده واسه مراسم گردهمایی شاعرای ارغوان !همونجا ، یه دو دقیقه با یه لا پیرهن رفتم تا تریا چایی بخرم ، که بعدش احساس کردم گلوم میخاره!و خب ، گفتم کارم ساخته اس!بعدشم که حراست واسه ورود مهمونا اذیت کرد و راهشون نداد و یه ده دقه ، یه ربع ، رفتیم بیرون با مسوول فرهنگی صحبت کردیم ، بازم به همون یه لا پیرهن ، دیگه ناک اوت شدم! حالا خوب بود که جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ، ولی خیلی اذیت کردن ، حالا بگذریم! همین که استاد کلاهی اهری و کاظمی و رفعت حسینی و باقی دوستان جان رو دیدیم و بعضا شعراشون رو شنیدیم ، می ارزید به همه ی این اذیت و درد و بلاها!و خیلی دلم صاف و صوف شد از دیدن این همه مردمان «خوب» ! و کاش میشد بیشتر میدیدمشون! و بیشتر میشنفتمشون!آخر جلسه هم همه شاعرا و خودمونیا ، بوم رو امضا کردیم و یه عکس ازش استوری کردم!و عکس دسته جمعی گرفتیم ، که شاید آخرین عکس دسته جمعی ارغوان بوده باشه!
بعد جلسه ، با «ح»و «و» قدم زدیم زیر نم نم بارون ، چتر داشتیم البته! هوا سرد بود!دو تا گل توی جیبم گذاشته بودم که «ن»داده بود بهم ، همینطوری توی راه و اتفاقی! و یه بادکنک هم برداشتیم و آوردیم! سر شام ، «ع» هم بهمون ملحق شد ، بازم صحبت کردیم و خندیدیم ، «ع»گفت خیلی خوب می خندی! بهش گفتم همین مدل خندیدنم عامل نصف بدبختی هام شده!همیشه خب ، دوست داشتم تبسم کنم ، ولی همیشه صدای قهقهه هام تا اون سر عالم رفته!البته امروز یه کلیپ دیدم ، امیلیا کلارک هم همینطوری مث من می خنده ، البته ما کجا ، امیلیا کجا ، ولی خب ، خواستم بگم که فک نکنین عیب از منه!!D:
بعد شام رفتیم همگی پیش «پ» ، البته من زودتر رفتم! یه مقدار صحبت کردیم بازم با هم...از همه چی! تا ساعتای ۱۱ دور هم بودیم! یه ادالت کلد انداختم بالا ، و سرم گیج رفت و ساعت دوازده تا نزدیکای هشت بیهوش شدم! بعدش پا شدم ، شیرعسل درست کردم و خوردم و رفتم بیمارستان ، واسه کلاس تئوری ، اولی رو که نرسیدم و حضور غیابم نشد ، دومی رو خوابیدم سر کلاس ، تایم کلاس سومی رو هم رفتم رادیوتراپی ، پیش«پ» ، توی دفتر نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و بازم صحبت کردیم...کلاس چهارمی رو هم پیچوندم و رفتم دانشکده ، واسه مراسم تقدیر از فعالای فرهنگی! کلی از بچه ها رو دیدم اونجا...بعد مراسم ، با «ی» رفتیم واسه ناهار مراسم ، روبروی هم نشستیم ، بقیه بچه ها هم کنارمون بودن، و کلی با هم صحبت کردیم ، و فهمیدم چقدر فکرامون به هم نزدیکه ، و توی این چهار پنج سالی که میشناختمش ، اصلا نفهمیده بودم! بعد ناهار هم اومدم اتاق ، کل عصر رو خوابیدم! همین! آخر هفته داره همین طوری با گریپ و زکام میگذره!
مرا بس که بگویم دوستت دارم
مرا بس که بگویم چون آتش ها برایت سوخته ام
تا مرا بگذاری ، بروی تا باران های بعد
کویرها را بگذاری تا مرا صدا کنند
در حیرانی بادهای سوخته ، سرگردانم کنند!
صحراهایی هستند و مثل روزهای من بیهوده اند
بی شوق اند ، بی بارانند ، بی ترانه اند
بی هیچ گیاهند
بی انتظارند و بی بامداد!
روزی طولانی اند که بعد از رفتن گل ها آغاز شد
بعد از گیاه و پرنده و هرچه هست
بی عطر نارنج و لولای در که صدا می کند!
کسی نیست تا بیتابش باشم دیگر
بس که مرا تاب ابروهایت کشته است!
محمدباقر کلاهی اهری
نسیم کوهسار...برچسب : نویسنده : 1nasimkoohsarph72 بازدید : 185