الایام

ساخت وبلاگ

دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با «پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود...نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم...بعد هم رفتیم تا کتابخونه دانشکده و یه چرخی زدیم با «ح»‌و «و»‌ ، بین کتابا ، و رفتیم تا گروه فیزیک و بعد هم برگشتم اتاق! 

امروز ، خیلی خسته بودم ، هم دیروز و هم دیشب خیلی کم خوابیده بودم...سر درمانگاه ، سرم قیلی ویلی میرفت ، کل تایم درمانگاه رو وایستاده بودیم ، از شدت کوچیک بودن اتاق و تعداد زیادمون!‌ استادمون البته خیلی خوب بود...یه مرد در اوایل کهنسالی ، (مث عمو بزرگه تقریبا) موها سفید ، هیکل نسبتا خوب ، شیکم یه مقدار جلو ، سیبیل هم داشت ، با ریشی که دو روز از تیغ زدنش میگذشت ، چشما پر جذبه ، و یه صدای پر ابهت اما مهربون!‌ گفت هر روز صبح ، ۵ بیدار میشه و میره یه ساعت شنا میکنه ، توی استخر آستان قدس ، بعد هم صبحونه ، معمولا کله پاچه !‌ بعد هم میره سرکار ، چند جای خوب واسه ی تفریح توی ییلاقات معرفی کرد ، مث دره ارغوان ، از ماجرای سفر جالبش با دوستش در دوره دانشجویی ش گفت برامون ، و گفت از عمرتون درست استفاده کنین و قدر این روزاتون رو بدونین ، بهش غبطه خوردم که این طوری زندگی میکنه و میتونه این طوری زندگی کنه! آخر سر هم آدرس چند تا طباخی خوب ازش گرفتیم ، یکی ش توی فرامرز عباسی بود! توی دفترچه ای که نکات راند و درمانگاه رو مینوشتم آدرس دقیق شون رو نوشتم!! شاید بریم همین روزا یه بار!

هفته قبل ، یه روز که مورنینگ نداشتیم ، همگی زدیم بیرون از بخش ، رفتیم قهوه خونه کنار بیمارستان ، هوا هم سرد بود و پاییزی! چهارده تایی چپیدیم توی قهوه خونه و چای واسه مون آورد و املت خوردیم ، خیلی چسبید ! صاحاب قهوه خونه یه پیرمرد موسفید کم حرف بود ، برخوردش هم خوب بود! فردا پس فردا که روزای آخرمونه این بیمارستان هم شاید بریم یه سر دوباره اونجا...

این هفته میرم خونه ، اگه مشکلی پیش نیاد البته ، از بعد عید نرفتم ، مامان گفت برگ های درخت مو(مِیم خودمون) دراومده و آماده س واسه دلمه! گل محمدی هم آخر گلاشه ، و شاید برسم چند تا از گلاش رو ببینم...اگه بارونی نیاد و هوا خوب باشه شاید یه دوری برم بزنم بیرون ، روستاهای بالا...دلم واسه کتابخونه هم تنگ شده...مشتاقم برم و وسط قفسه های کتابا یه کم وول بخورم دلم به حال بیاد!

آنچه را عاشقانه دوست می‌داری

بیاب

و بگذار تو را بکُشد

بگذار خالی‌ات کند

از هرچه هستی

بگذار بر شانه‌هایت بچسبد

سنگینت کند

به سوی یک پوچی تدریجی

بگذار بکشدت

و باقیمانده‌ات را ببلعد

زیرا هر چیزی 

تو را خواهد کشت

دیر یا زود

اما چه بهتر 

که آن‌چه دوست می‌داری

بکشدت

 چارلز بوکوفسکی

نسیم کوهسار...
ما را در سایت نسیم کوهسار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nasimkoohsarph72 بازدید : 199 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:47