روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!
امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه...
دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه...( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای...امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال ، و چقدر قشنگ بوداین رمان...شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش...
دیشب نشستم به سعدی خوندن...حدود یک ساعت...و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم...!
نسیم کوهسار...برچسب : نویسنده : 1nasimkoohsarph72 بازدید : 176