یک طور مزخرفی دارد می گذرد این روزها...و عجیب تر آنکه دوست دارم همیشه همین طور باشد ، یعنی هیچ وقت این سه چهار روز آخر سال نگذرد و من باشم و خواب و بی خیالی و نبودن درس و کار و مشغله ی درست و حسابی و نشستن پای فوتبال و هرازگاهی رمان خواندن و باز سرک کشیدن به تلگرام و اینستاگرام و ...
امشب به علیرضا پیام دادم که می خواهم بروم پیاده روی...بعد از چند ماه خانه نشینی و تنبل بازی که منجر شده بود به جلوآمدن شکم مبارک ، تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن دست و پا شکسته ام را شروع کنم و مانع پیشروی بیشتر جبهه ی امعاء و احشاء درونی شوم...آماده شدم و رفتم بیرون و علیرضا هم چند دقیقه ی بعد با ماشین رسید و سوار ماشین شدیم و ادامه ی دقایق را درون ماشین به صحبت کردن و آهنگ گوش دادن سپراندیم...در حاشیه ی پارک بالا هم ، مبارزان جبهه ی چهارشنبه سوری مشغول تک و پاتک به مواضع همدیگر بودند و هر ازگاهی صدای شلیک خمپاره و آلات مبارزه یشان به گوش می رسید...
به علیرضا ماه را نشان دادم ...مشتری ، در دو قدمی اش بود...انگار ، کنار هم قدم بزنند ! چقدر به هم می آمدند...!
دیشب چند دقیقه ای سعدی خواندم و بیت های خوب ترش را نوشتم...چقدر قشنگ حرف می زند این سعدیِ جان...
هر غزلم نامه ای ست ، صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست...
گر به همه عمر خویش ، با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است ، باقی ایام رفت...
برچسب : نویسنده : 1nasimkoohsarph72 بازدید : 167